۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

در ابتدای جوانی شهریار بهمراه دختر صاحب خانه کوچه مروی ناصر خسرو برای گردش به محله بهجت آباد می روند ، پس از آنکه سالها می گذرد و آن دخترک با جناب سرهنگی ازدواج می کند .
شهریار در سیزده بدر سالها بعد برای زنده کردن خاطرات دوران جوانی به پارک بهجت آباد می رود و قدم زنان بهمراه دوستش به تفرج می پردازد که ناگهان نامزد قدیمی اش را می بیند که با شوهر وبچه اش سیزده را در آن محل بدر می کنند. که ناگهان غزل ماندگارزیر را می گوید:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز/من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل می خورم وچشم نظر بازم جام/جرمم اینست که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی/ هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت/پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر/عجبا هیچ نیرزد که بی سیم وزرم
هنرم کاش گرهبند زر وسیم بود/که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر/من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/گاهی از کوچه ء معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو ییبس/ خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر/شیرم و جوی شغالان نبود آنجوم
خون دل موج زند در جگرم چون یا قوت /شهریارا چه کنم لعلم و والا گوهرم

هیچ نظری موجود نیست: