۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا


بیوک نیک اندیش دو ست و از نزدیکان استاد شهریار نقل می کند : "وقتی استاد شهریار به نیشاپور تبعید شده بود و با کمال الملک  نیز ملاقات نموده بودند به بیماری  مبتلا شدند که  توسط دوستانش به تهران منتقل و در بیمارستانی بستری شدند .
هنگامی که ثریا معشوقه اش به عیادت آمد، او را در آغوش گرفته و هر دو به گریه افتادند. استاد رو به ثریا کرد وگفت: امید زنده ماندن ندارم ،تو بمن عمر دوباره دادی! سپس غزل زیر را سرود و به او تقدیم کرد:
آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاد ه ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر بزیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا
"شهریارا"بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا
....
بیوک نیک اندیش/خاطرات شهریار با دیگران/ص119

هیچ نظری موجود نیست: