۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

از شهر شکوه دارم واز شهریار هم

در سال 1332 شهریار بدون اینکه به دوستانش خبر بدهد تهران را ترک و به تبریز می رود. دوستانش از رفتن استاد ناراحت می شوند.پس از مدتی هوشنگ ابتهاج "سایه" بهمراه نادر نادر پور برای دیدار شهریار به تبریز می روند که با سختی زیاد خانه او را پیدامی کنند . در بین راه سایه غزلی می سازند که مطلع آن چنین است:
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو/در باغ پر شکوفه که گوید بهار کو؟
سرانجام منزل شهریار را یافته و تا شهریار سایه را می بیند او را در آغوش  گرفته و این مصرع شعر حافظ را می خواند:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
و سایه هم فورا" می گوید:
از شهر شکوه دارم واز شهریار هم
پس از آنکه مهمانان رفتند، شهریار غزلی با همان مصرع حافظ می سازد و برای سایه می فرستد:
گرد سمند یار رسید و سوار هم/شستم به اشک شوق غم از دل غبار هم
چشمی بسودم و نم اشکی بپای یار/نوشین دمی که غم بود و غمگسار هم
جانان رسیده بود و بجان دسترس نبود/او داشت سر بلندم و من شرمسار هم
چشمم نبود و طاقت دیدار یار نیز/چشمم بداد و طاقت دیدار یار هم
شاگرد راه شویم از آن کاروان گل/ابر بهار می شدم و اشکبار هم
وصلم ببر کشید و ببرد از دل حزین/داغ فراق و دغدغهءانتظار هم
با روی و موی او گذراندم به روزگار/ پس روزهای روشن و شبهای تار هم
آتش زدم به خویش به غوغای واپسین/باشد که خلق بر سرم آیند و یار هم
شمعی بره گرفتم و گفتم که دلبران/روزی گذر کنند از این رهگذار هم
جان پرور است سایهء سرو بلند یار/تا پی بری به سایهء پروردگار هم
گفتی که بر نیایدت از ناله هیچ کار/دیدی که ناله کردم و آمد بکار هم
از من سلام باد به آن یار و آن دیار/یا رب که یار باد سلامت دیار هم
آن روز یاد باد که بودیم دور هم/بزمی که یاد یار شد و یادگار هم
همراه سایه نادره گفتار شاعران/نادر که تاج دارد و دربارو بار هم
شکفت نیش خنده مفتون که سایه گفت/از شهر شکوه دارم واز شهریار هم
....
بیوک نیک اندیش/خاطرات شهریار با دیگران/ص242

هیچ نظری موجود نیست: