۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

ای غنچه ءخندان چرا خون در دل ما می کنی

روزی استاد سید محمد حسین شهریار با ابوالحسن خان صبا و ملک الشعراء بهار در محله پامنارتهران در کا فه ای نشسته بودند. ثریا اولین خاطرخواه شهریار بر حسب تصادف از آنجا عبور می کند.استاد شهریار تا از پشت شیشه مغازه او را می بیند  که دارد رد می شود دیگر تاب و توان نشستن نمی یا بد و به دنبال او حرکت می کند و استاد می گوید : با چشمان اشکبار غزلی برای او ساختم که دهان بدهان فردا در شهر  خوانده می شد:
ای غنچه ءخندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری بخود می بندی و ما را ز سر وا می کنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قا متم
کافت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
آتش پرید از تیشه ات امشب مگر ای کوهکن
از دست شیرین درد دل با سنگ خارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی
امروز با بیچارگان امید فردا ئیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی
دیدم به آتشبار یک شوق تماشا به سر
آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا می کنی
آه سحر گاه تو را ای شمع مشتاقم به جان
باری بیا گر آه خود با ناله سودا می کنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشهء میخانه هم ما را تو پیدا می کنی
ما" شهریارا "بلبلان دیدم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی
......
بیوک نیک اندیش/خاطرا شهریار با دیگران/ص115

هیچ نظری موجود نیست: