در دههء قبل به اتفاق مهندس عبدالملکیان و چند نفر دیگر به پاکستان رفتیم. وقتی به آرامگاه اقبال لاهوری قدم گذاشتم،به قول حافظ؛"حالی رفت که محراب به فریاد آمد."
استاد مشفق کاشانی می گویند:در آبان ماه سال 1363 در مراسم نکو داشت علامه اقبال قصیده طولانی زیر را سرودم:
ای زده با شوکت شعر دری / رایت اقبال به نام آوری
سایه ای از مهر تو خورشید را / کرده عروس فلک خاوری
جلوه کنان،چون سحری آفتاب /از زیر گنبد نیلوفری
سوده به کیوان،سر آزادگی /برده به گردون،سخن از برتری
کرده به تکریم تو چرخ بلند / قامت افراشته را چنبری
عطر پراکند،به دور جهان / مشک فرو ریخت چو ورد طری
خاطرت از نکهت گلزار عشق / دامنت از لطف به جان پروری
قطره ای از شبنم اندیشه ات / از دل امواج سخن گستری
چشمهء خور،همچو خم آرد به جوش / دیدهء مهتاب کند ساغری
پیکر هستی،که تو آراستی / در خودی خویش به دانشوری
نقش گرفت از قلم بی خودی / پرده گشود از قدم رهبری
این،به سرا پردهء اسرار حق / آن، به حریم حرم داوری
خوی فرشته است درین آب و گل / بر شده تا عرش،زهی عبقری
این،دهدت روشنی جان و دل / و آن دگر،آیینهء اسکندری
قطره، چو پیوست به دریای خویش / بحر شود،بحر،کند تندری
فرد،چو شد ساخته،با امت است / مردم ازین راه کند سروری
طبع تو پرداخت زبور عجم / تا که نگیرند سخت سرسری
راز انا الحق چو گشودی،خدای / کرد به تحقیق،تو را یاوری
گلشن راز از سحر آوای دوست / طبع تو زاد از هنر شاعری
چرخ شتابنده به آیین کند / عود هنرهای تو را مجمری
پیک و پیامی که تو دادی به شرق / غرب به حیرت شد ازین داوری
شرق فراخاست به دفع ستم / غرب فرو ماند،ز حیلتگری
نامهء جاوید زخون جگر / بست نگین بر سر انگشتری
زین هنری گوهر عرفان شکست / قیمت زر،آبروی زرگری
در سخنت،جاذبهء مولوی / در هنرت،معجز پیغمبری
مشتری نغز کلام تواند / زهره و خورشید و مه و مشتری
میکدهء عشق تو پرورده است / ساقی تقدیر به رامشگری
شعر تو سیراب کند همچو خضر / تشنه لبان را به می کوثری
ای که به دامان ادب داده ای / لعبتکان هنر از بر سری
گوهر دانش،رده اندر رده / خیره در او چشم و دل گوهری
آینه گردان هنرهای توست / مهر درخشنده ز نیک اختری
لفظ تو چون شیشهء معنی طراز / بکر سخن زاده در او چون پری
نغمگی آموز لب فرخی / زمزمه پرداز دم عنصری
چهره گشای غزل رودکی / پرده نشین حکم انوری
پاره ای از لعل بد خشان توست / گلشن هر لاله به خوش منظری
دامنهء سیر تو در ملک جان / دامن دریاست به پهناوری
آنکه بشناخت تو را در جهان / هست ز پیرایهء دانش،بری
اینت هنر بس،که جز از حق نکرد /رای تو وطبع تو فرمانبری
از پی آیین محمد(ص)شده است/ عمر گرانمایهء تو اسپری
شکر که از شهد کلام تو گشت / جام فلک اختر دین شکری
آینهء خاطر آفاق را / کلک تو آموخته روشنگری
با تو پی افکند جناح بزرگ / طرح نو لشکری و کشوری
کشور پاکان به تو بالید و خاست / تا به ثریا ز سرای ثری
از بن دندان به مدیح توییم / مدح سزای تو و مدحتگری
خیز و غبار از رخ خود پاک کن / دیده گشا همچو گل عبهری
بنگر و بنگر،که در ایران زمین / ریخت به هم شیوهء مستکبری
خیز و نگر،تافته خورشید را / کرده بر اندام،ردای زری
خیز و شکفته گل توحید بین / سر زده از گلکدهء حیدری
خیز و بپیوند به روح خدا / کن علم از نو،علم داوری
خیز و ایران مسلمان نگر / بسته به ترفند بت خیبری
تا شود آزاد فلسطین ز بند / وارهد از توطئهء سامری
ریشهء صهیونی و صهیون پرست / کند ز بن باید با صفدری
تا نکند دیو درین پرده را / بر نشود باز به خیره سری
آتش این فتنه به توفان خشم / بر کن و ده کسوت خاکستری
آتش خشم است که پیچید به هم / بادم خود خار و خس کافری
ما و تویی نیست درین رهگذر / ما وتو،تو ما و، ره صابری
زنده به معنی،تویی و مرگ را /گر چه به صورت شده ای بستری
باش تو آرام،که ما زنده ایم / بر سر دشمن پی جنگاوری
صبح دمیده است و گل آفتاب / چتر گشوده است به صد دلبری
تیغ فلق،بین زکران سحر / پرده گرفت از فلک اخضری
زهره،بدین چامه که مشفق سرود / بزم بیار است به خنیاگری
استاد مشفق کاشانی می گویند:در آبان ماه سال 1363 در مراسم نکو داشت علامه اقبال قصیده طولانی زیر را سرودم:
ای زده با شوکت شعر دری / رایت اقبال به نام آوری
سایه ای از مهر تو خورشید را / کرده عروس فلک خاوری
جلوه کنان،چون سحری آفتاب /از زیر گنبد نیلوفری
سوده به کیوان،سر آزادگی /برده به گردون،سخن از برتری
کرده به تکریم تو چرخ بلند / قامت افراشته را چنبری
عطر پراکند،به دور جهان / مشک فرو ریخت چو ورد طری
خاطرت از نکهت گلزار عشق / دامنت از لطف به جان پروری
قطره ای از شبنم اندیشه ات / از دل امواج سخن گستری
چشمهء خور،همچو خم آرد به جوش / دیدهء مهتاب کند ساغری
پیکر هستی،که تو آراستی / در خودی خویش به دانشوری
نقش گرفت از قلم بی خودی / پرده گشود از قدم رهبری
این،به سرا پردهء اسرار حق / آن، به حریم حرم داوری
خوی فرشته است درین آب و گل / بر شده تا عرش،زهی عبقری
این،دهدت روشنی جان و دل / و آن دگر،آیینهء اسکندری
قطره، چو پیوست به دریای خویش / بحر شود،بحر،کند تندری
فرد،چو شد ساخته،با امت است / مردم ازین راه کند سروری
طبع تو پرداخت زبور عجم / تا که نگیرند سخت سرسری
راز انا الحق چو گشودی،خدای / کرد به تحقیق،تو را یاوری
گلشن راز از سحر آوای دوست / طبع تو زاد از هنر شاعری
چرخ شتابنده به آیین کند / عود هنرهای تو را مجمری
پیک و پیامی که تو دادی به شرق / غرب به حیرت شد ازین داوری
شرق فراخاست به دفع ستم / غرب فرو ماند،ز حیلتگری
نامهء جاوید زخون جگر / بست نگین بر سر انگشتری
زین هنری گوهر عرفان شکست / قیمت زر،آبروی زرگری
در سخنت،جاذبهء مولوی / در هنرت،معجز پیغمبری
مشتری نغز کلام تواند / زهره و خورشید و مه و مشتری
میکدهء عشق تو پرورده است / ساقی تقدیر به رامشگری
شعر تو سیراب کند همچو خضر / تشنه لبان را به می کوثری
ای که به دامان ادب داده ای / لعبتکان هنر از بر سری
گوهر دانش،رده اندر رده / خیره در او چشم و دل گوهری
آینه گردان هنرهای توست / مهر درخشنده ز نیک اختری
لفظ تو چون شیشهء معنی طراز / بکر سخن زاده در او چون پری
نغمگی آموز لب فرخی / زمزمه پرداز دم عنصری
چهره گشای غزل رودکی / پرده نشین حکم انوری
پاره ای از لعل بد خشان توست / گلشن هر لاله به خوش منظری
دامنهء سیر تو در ملک جان / دامن دریاست به پهناوری
آنکه بشناخت تو را در جهان / هست ز پیرایهء دانش،بری
اینت هنر بس،که جز از حق نکرد /رای تو وطبع تو فرمانبری
از پی آیین محمد(ص)شده است/ عمر گرانمایهء تو اسپری
شکر که از شهد کلام تو گشت / جام فلک اختر دین شکری
آینهء خاطر آفاق را / کلک تو آموخته روشنگری
با تو پی افکند جناح بزرگ / طرح نو لشکری و کشوری
کشور پاکان به تو بالید و خاست / تا به ثریا ز سرای ثری
از بن دندان به مدیح توییم / مدح سزای تو و مدحتگری
خیز و غبار از رخ خود پاک کن / دیده گشا همچو گل عبهری
بنگر و بنگر،که در ایران زمین / ریخت به هم شیوهء مستکبری
خیز و نگر،تافته خورشید را / کرده بر اندام،ردای زری
خیز و شکفته گل توحید بین / سر زده از گلکدهء حیدری
خیز و بپیوند به روح خدا / کن علم از نو،علم داوری
خیز و ایران مسلمان نگر / بسته به ترفند بت خیبری
تا شود آزاد فلسطین ز بند / وارهد از توطئهء سامری
ریشهء صهیونی و صهیون پرست / کند ز بن باید با صفدری
تا نکند دیو درین پرده را / بر نشود باز به خیره سری
آتش این فتنه به توفان خشم / بر کن و ده کسوت خاکستری
آتش خشم است که پیچید به هم / بادم خود خار و خس کافری
ما و تویی نیست درین رهگذر / ما وتو،تو ما و، ره صابری
زنده به معنی،تویی و مرگ را /گر چه به صورت شده ای بستری
باش تو آرام،که ما زنده ایم / بر سر دشمن پی جنگاوری
صبح دمیده است و گل آفتاب / چتر گشوده است به صد دلبری
تیغ فلق،بین زکران سحر / پرده گرفت از فلک اخضری
زهره،بدین چامه که مشفق سرود / بزم بیار است به خنیاگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر